یا
متن کنفرانسی است که بتاریخ ٣٠ جوزا (١٣٢٢) از طرف ښاغلی عبدالحی خان حبیبی در سالون کنفرانس ریاست مستقل مطبوعات ایراد گردید. موضوع کنفرانس کتاب پټه خزانه (گنج پنهان) است که تازه در اثر کنجکاوی های کنفرانس دهندۀ محترم بدست آمده و علاوه براینکه قدامت ادب زبان ملی ما را به ثلث اول قرن دوهم هجری میرساند راجع به سه دورۀ تاریخ ملی ما یعنی دورۀ غوری، هوتکی، لودی روشنی های جدید می اندازد. این کتاب در آینده قریب با جواشی ښاغلی حبیبی نشر خواهد شد، پس ازینکه چشم ما به این اثر قیمدار و مفید روشن شود این کنفرانس محاسن و مزایای این اثر نو پیدا و مهم را با دقت تمام تصویر میکند.
مدتها گذشت که در تاریخ ادب زبان ملی مطالعه و کنجکاویها داشتم، و در کشف آثار باستانی این زبان جستجوها نمودم، استقراها کردم، ولی نتیجۀ مطالعات پانزده سالۀ تاریخ ادب پښتو از مدت سه چهار صد سال بالاتر نرفت، و ما حصل استقراء و جستجوی اولی خود را دفعۀ اول بنام تاریخچۀ شعر پښتو بزبان پارسی در سال ١٣١٤ در جریدۀ طلوع افغان قندهار نگاشتم.
بعد ازانکه کتاب مذکور نشر شد، سلسلۀ کنجکاویهای ادبی را قطع نکرده، و باامید اینکه آثار باستانی و قدیمتری را درین زبان بدست آورم، بهر سو دویده، و بهر گوشه تجسس و کنجکاویها کردم، زیرا عقیدت راسخی داشتم که این زبان قوم، تاریخ درخشانی دارد، و ادب آن نوزاد و طفل نیست. این زبان قرنها پیش از اسلام در کهوسار وطن حیات داشت، و ملت دلاور پښتون که اوراق قدیم ترین کتب تاریخی ویداء بمدح و ستایش وی مشحون است، از مدت زیادتر از چهار هزار سال درین سرزمین زندگانی کرده، و درین کوهسار نامی دارد، و پښتونخوای امروزه بلاشبهۀ همان پکت ایکی هرودوت است، و پښتون امروزه همان پکهت ویدا است که بلاشبهۀ بخت، و بخد، و باخدی باستانی و باختر تاریخی از نام این ملت غیور ریشه گرفته و مدنیت باستانی وطن، مرهون نام وسعی و عمل همین کتله بوده است! در صورتیکه ویدای باستانی وجود ملتی را بنام پکهت نشان دهد، و هردوت مسکن و سرزمین آنها را پکتی ایکا بخواند، و بعد از اسلام هم قدیمترین مورخین وطن نام این ملت غیور و شیردل را بدلاوری بستاید و تاریخ نویسان آل محمود، و آل شنسب افغان را سهم بزرگی در تاریخ وطن بدهند، پس بلا ریب و شبهت گفته میتوانیم که این زبان از قدیمترین ازمنه با این ملت آزاد و آزادیخواه زنده بوده و ادب و شعری داشته است.
باساس این ملاحظات مثبت تاریخی بوده که من همواره در تگاپو و جستجو بودم، تا به آثار ادبی باستانی این زبان دست یابم، و آنرا از زوایای تاریک مجهولهت بمیدان آورم.
چون همواره جوینده یابنده است، و سعی در صحنۀ گیتی کمتر بی نتیجه مانده، بنا بران در سال ١٣١٨ موقعیکه در یکی از قرای کنار ارغنداو قندهار، در یکی از حجره های مسجد آن قریه اوراق پارینه را می پالیدم، و کاغذهای کهنه را ورق میزدم به چار ورق بسیار بدخط پښتو بر خوردم، و در نتیجۀ مطالعه و زحمت چندین شب واضح شد که اوراق مذکور جزو کتاب مفقودی است که از طرف سلیمان ماکو بعد از ٦١٢ﮬ در ارغستان قندهار یعنی اراکوزی تاریخی بنام تذکرة اولیای پښتو نگارش یافته، و اثر مهمی است در ادب و تاریخ رجال پښتون!
اوراق فرسودۀ مذکور را مانند حرز جان پنداشتم بحل و خواندن آن عشیا الی ادبار النجوم پرداختم و مشکلات آنرا بصورت تتجافی جنوبهم عن المضاجع حل کردم و همان بود که چهار ورق کتاب مذکور تاریکی های پردهای مبرم و متوالی را از چهرۀ تابناک ادب پښتو برداشت، و اشعار قدیمی را مانند سرودهای الهامی حضرت بیټ نیکه و دیگران بما سپرد، و جزو مهم تاریخ ادبیات پښتو را بما داد، که حصۀ بزرگ پښتانه شعرا، جلد اول را تشکیل میدهد.
این فوز عظیم ادبی، که در عالم جستجو نصیب گردید زیادتر بر امید و آرزوی من افزود و شعلۀ امل را در قلب شوقمندان و متتبعین تاریخ ادب تاب و فروغ مزیدی داد همان بود که بامید کامیابی بزرگتر و کشف ادبی خوبتر و نیکوتری افتادم، و در سال ١٣٢٠ شمسی موقعیکه در قندهار بودم، سراغ کتابی را یافتم که در تاریخ ادب مهمترین آثار پښتو بشمار میرفت. و برای احیای زبان، بمنزلت جان شمرده میشد. اینک کتاب مذکور در نتیجۀ کنجکاوی زیاد به تشویق و حمایت پښتو پرورانۀ والاحضرت وزیر معارف بدست آمد و امروز مژدۀ کشف کتاب مذکور را بشما میدهم، و میخواهم که در اطراف مزایا و محاسن ادبی و غنایم تاریخی که درین خزینۀ باستانی نهفته، باذوق مندان ادب ملی صحبت کنم و جواهر گرانبهای آن را نثار حضور دوستداران ملیت نمایم.
این کتاب پټه خزانه ”گنج مخفی“ نام دارد که مرحوم محمد ابن داؤد خان ابن قادر خان هوتک در سال ١١٤١ﮬ به امر و خواهش پادشاه ادیب و علم پرور شاه حسین هوتک ابن مرحوم حاجی میرویس خان قاید ملی در شهر کهنۀ قندهار نوشت و طوریکه خود مؤلف در خاتمه و مقدمۀ کتاب گوید: جدش قادر خان از مرغه به سیوری کلات و از آنجا بکوکران کوچیده و در سال ١٠٥٨ﮬ در آنجا در گذشت، پدرش داؤد خان که شخص عالم و باذوق و ادیبی بود در کوکران بسال ١٠٢٩ زائیده و با مرحوم حاجی میرویس خان در جهاد آزادی همراه بود، و در سال ١١٢٠ﮬ که خسرو خان از دربار صفوی بالشکر خون خوار به استیصال آزادی خواهان قندهار بعد از قتل گرگین خان گماشته شد، داؤد خان از طرف قاید ملی قندهار مرحوم جاجی میرویس خان به فراه و سیستان بحیث سپه سالار رفت، تا در آنجا قبایل افغانی را فراهم آورده و بر قوای ایران تاخت، و بعد ازین مجاهدات ملی بسال ١١٣٦ﮬ در کوکران از جهان رفت.
محمد نویسندۀ کتاب بعد از وفات پدر بامر پادشاه در شهر قندهار ساکن شد، و وظیفۀ تحریر مجالس ادبی آن پادشاه جوان و ادیب را داشت و طوریکه خودش اشارت میکند همواره در قصر نارنج که مقر پادشاه بود در مجالس علمی و ادبی آن پادشاه دانشمند و ادب دوست شمولیت داشت، و مورد الطاف مخصوص پادشاه و رجال دربار بود. محمد بروز جمعه ٦ جمادی الثانی سال ١١٤١ﮬ کتاب مهم و مفید خود را آغاز و یکسال بعد در ٢٤ شوال ١١٤٢ﮬ از نگارش آن فراغ یافت و آن را بر سه خزانه بنا نهاد: خزانۀ اول در بیان شعرای قدیم پښتو که از اوائل استقرار اسلام تا سنه هزارم هجری پیش از عصر مؤلف گذشته اند. خزانه دوم شرح حال و آثار شعرای معاصر است که با مؤلف هم عصر و رفیق و همراه بوده اند. خزانه سوم در شرح حال و آثار شاعرات پښتو است، و خاتمۀ کتاب حاوی حال مؤلف و دودمان اوست. نسخۀ موجودۀ کتاب در ١١٢ صفحه متوسط بخط خوانا اما ناپخته محمد عباس کاسی در شهر کوئته بسال ١٣٠٣ﮬ برای جاحی محمد اکبر هوتکی از نسخه نقل شده که بسال ١٢٦٥ بخط نور محمد خروټی برای سردار ادیب و شاعر ادب پرور مرحوم سردار مهر دل خان مشرقی استنساخ شده بود.
مالک نسخۀ حاضره مرحوم حاجی محمد اکبر هوتک تاجر باذوق و ادیبی بود که بازبان ملی علاقۀ خوبی داشت و شصت سال پیش ازین کتب خانه خوبی از کتب پښتو در قندهار فراهم آورده بود و بزبان پښتو نیک می نوشت چنانچه برخی از کتب مهمۀ آن کتب خانه را من پیش اولاد وی دیده ام و همین نسخه را هم آن تاجر باذوق پښتون ذریعۀ کاتبی استنساخ کرده است. اکنون که معلومات مختصری را راجع به مؤلف و مالک کتاب دادم میروم تا هویت و چگونگی مضامین و کیفیت و کمیت اشعار و قیمت حقیقی کتاب را از نقطۀ نظر تاریخ ادب آشکارا سازم و همان غنایم ادبی و نفایس آثار زبان ملی که درین گنجینۀ شاهوار نهفته بمیان آورم.
محاسن این کتاب نایاب و قیمت دار را میتوان در مواد ذیل خلاصه کرد:
١- بسی از شعرای زبان ملی را بما معرفی میکند که پس از سال صدم هجری تا عصر مؤلف در اوقات و سنین مختلف زیسته و اشعار گرانبهائی را درین زبان بیادگار گذاشته اند که از آن عصرها اگر یک جمله یا مصراعی بدست می آمد هم غنیمت بود تا چه رسد به قصاید غرا و اشعار و قطعات گرانبها.
٢- خود کتاب نمونۀ بهترین و شیرین ترین نثر زبان است که بعد از تذکره سلیمان ماکو مهم ترین کتب منثور پښتو است و سبک نثر نگاری مؤلف بس متین و سخت پسندیده است.
٣- بسی از الفاظ و کلمات قدیمۀ زبان ملی را حفظ داشته که از مواد بس غنیمت زبان است و اکنون ما به آن کلمات احتیاج شدیدی داریم و این کلمات را در کتب دیگر یافته نمی توانیم و در محاوره هم اکنون از تداول افتاده ولی استعمال آن در کلام اساتید قدیم دلالت دارد برینکه زبان در عصور سابق نسبت به لاحق وسعتی داشته و غلبۀ السنۀ دیگر بسی از مواد آنرا از بین برده است.
مثلاً برای اوقات مانند نماز پیشین و نماز شام و نماز خفتن اکنون نامهای موضوعی نداریم.
صور مفغن این کلمات ماپښین، ماز دیگر، ماښام، ماخستن مستعمل است ولی میدانیم که زبان پښتو این اسما را از فارسی گرفته و در قالب خود مسبوک ساخته است و این از وقتی است که زبان پارسی غلبه یافته و زبان دربار و دیوان و ادب و چیز نویسی شده است: از تاریخ بیهقی که کلمات مرکبه نماز پیشین و نماز دیگر در آن آمده پدید می آید که این کلمات عین از عصر آل سبکتگین زندگانی داشت و از همان وقتها داخل زبان ما و بعد از آن بمرور دهور مفغن گردید.
ولی درین کتاب برای همین اوقات نامهای موضوع غیر مرکبی آمده که نهایت غنیمت است، برمل پیشین و لرمل دیگر و ترمل شام است.
کذالک بسی از کلمات و لغاتی دارد که اکنون مرده و از استعمال افتاده مثلاً جگړن عسکر، ژوبلور لشکر مهاجم، خاتیځ مشرق، لویدیځ مغرب.
و بسی از کلمات قدیم آریائی های باستانی در لف اشعار و سرودهای قدیم این کتاب پیچیده که می توان باستناد موارد استعمال اینگونه کلمات باصالت و قدامت پښتو حکم کرد و این نتیجه را گرفت: که زبان پښتو مادر زبانهای آریائی است حتی با سنسکریت هم رابطۀ اساس و فرع دارد.
مثلاً درین کتاب ښکارندوی ابن احمد کوتوال فیروز کوه در مدح محمد سام غوری نسبت به فتوحات و سفربریهای وی در هند قصیده غرائی دارد که در یک بیت آن چندی بمعنی شاعر و اشلوک بمعنی شعر و نظم آمده.
وقتیکه ما در اطراف این دو کلمه تحقیق میکنیم دیده میشود که این کلمها در آرایائی های هندی هم صورت رسمیت علمی و ادبی یافته بود چون آریائی ها از کوهسار وطن ما به میادین سر سبز پنجاب و هند رفتند بنا بران بطور حتم گفته میتوانیم که کلمات مذکور ازینجا به آنجا رفته و از هند به اینجا نیامده است.
علامه ابو ریحان البیرونی که محقق و نقاد بزرگی است و یکهزار سال پیشتر بسی از غنایم احوال آریائی های هندی را در کتاب الهند فراهم آورده و در آن کتاب باب سیزدهم را به بیان و شرح کتاب شعر و نحو هندیها اختصاص داده و معلومات جامع و مفیدی میدهد در آنجا شرحی از علم نظم سازی و شعر گوئی هندی ها یعنی چند دارد.
و بسی از موجدین و مؤلفین آن علم را نشان میدهد و اوزان و افاعیل اشعار اریائی های هندی را با اصول و ضوابط آن علم مفصلاً می ڼگارد و اشکلوک را اس اساس سرودهای کتابی می داند.
در صورتیکه چهند علم نظم و شاعری باشد چندی بلاشبه شاعر و ناظم است و این کلمه ایست که در پښتو عمر ادبی آن باستناد این قصیده تا هشت و نه قرن پیشتر میرسد کذلک گنجینه ما به بسی از جواهر و زواهر زبان مشحون و مملو است مثلاً بولله (قصیده) دریځ (منبر) نمزدک (مسجد) بودتون (بتخانه) رپی (بیرق) څنډون (افق) گروه (دین و کیش) ورځلوی (قیامت) سما (انصاف) ټیکنه (عدل) وغیره که شرح آن از حوصلۀ این وینای مختصر بیرون است.
٤- شرحی از دوره بسیار مهم تاریخ وطن یعنی غوری ها دارد و از اجداد سلاطین غور و آل شنسب معلومات خوبی بما میدهد که در تواریخ دیگر نیامده و اگر آمده پهلوهای ناقص آن را تکمیل میکند.
٥- این کتاب ثابت میسازد که زبان اجداد غوریها پښتو و این زبان از عصر بیشتر از غزنویها هم زبان ادب بود.
٦- سلاطین لودیۀ ملتان و قسمت شمال غربی هند مانند شیخ حمید و نصر و داؤد وغیره که مورخین متأخر انها را افغان شمرده اند و برخی از مدققین تاریخ از افغانیت انها انکار کرده و عرب انگاشته اند این کتاب ثابت میسازد که سلاطین مذکور که بعد از ٣٥٠ﮬ تا عصر سلطان محمود حکمرانی داشته افغان و پښتو زبان بوده اند و اشعار دو نفر شان درین کتاب باوثق روایات ضبط است.
٧- بسی از مهمات نکات تاریخی دورۀ هوتکی را که بر ما مکشوف نبود واضح میسازد اوضاع دربار و رجال معروف آن دوره را معرفی میکند.
راجع بشرح حال و حیات قاید نامور ملی جاحی میرویس خان معلومات دلچسپی دارد و تاریخ تولد و وفات و اوقات اقدامات آزادی خواهانه آن راد مرد نامور ملی را که تا کنون بصورت قطع و یقین در دست ما نبود یک یک نشان میدهد و ازینرو تفاصیل یکدوره مهمه تاریخ وطن را بما می آموزاند و بسا از شکوک تاریخی را زایل میسازد و برای کسانیکه تاریخ آندوره را خواهد نوشت یگانه سند قوی و محکمی است که زوایای تاریک را روشن میکند.
٨- مؤلف محقق ما عادت دارد که هیچ سخن را بدون حواله و روایت و عنعنۀ قوی نمی نویسد یا ماخذ یاراوی را نشان میدهد و این هم سنت اساتید است که کتب و آثار باقیۀ شان از نقطۀ نظر روایت خیلی قوی است. مؤلف بسی از معلومات خود را از پدرش که شخصی فاضل ادیب و سپه سالار دلاوری بود روایت میکند، برخی از معلومات وی موقوف بر سماع و بهرۀ هم ماحصل مطالعاتی است که پدر مرحومش داشت و هم بسی از کتب زیاد را خود مؤلف دیده و از آن نقل کرده است.
بنا بران گنجینه اش از نقطۀ نظر اینکه بسی از کتب و مؤلفین گمنام وطن را بما نشان میدهد خیلی ها گرانبها و پر قیمت است. درین کتاب بسی از مؤلفین وطن و کتب و اثار نافعۀ شان ذکر شده که در کتب تاریخ ادب و کتاب شناسی های قدیم و جدید نامی از آن نیست مثلاً:
تاریخ سوری محمد ابن علی البستی.
د خدای مینه شیخ متی متولد ٦٢٣ هجری، اعلام اللوذعی فی اخبار اللودی شیخ احمد ابن سعید اللودی تألیف سال ٦٨٦ هجری.
کلید کامرانی کامران خان از سلسله اجداد بزرگ احمد شاه بابا که بسال ١٠٣٨ هجری در شهر صفای قندهار نوشته شده.
لرغونی پښتانه شیخ کټه متی زی که کتاب تاریخ سوری را در بالشتان یافته و آثار نافعی از آن کتاب برداشته است و یگانه منبع معلومات مؤلف است در قسمت اشعار قدما.
د سالو وږمه تألیف ابو محمد هاشم ابن زید السروانی البستی متوفی (٢٩٧هجری) که کتابی بود در شرح فصاحت اشعار عرب.
بستان الاولیأ شیخ بستان بړیڅ که بسال ٩٩٨ هجری در ښوراوک قندهار نوشته شده.
مخزن افغانی خواجه نعمت اللّٰه نوری هروی تألیف ١٠١٨ﮬ، بیاض محمد رسول هوتک کلاتی.
غرغښت نامۀ دوست محمد کاکړ که بسال ٩٢٩ هجری نظم شده. تحفۀ صالح اللّٰه یار الکوزی تألیف حدود سنه ٩٠٠ هجری.
دیوان اشعار محمد یونس خان موسی خیل.
حدیقه خټک عبدالقادر خان خټک فرزند خوشحال خان، افضل الطرایق شیخ الاسلام هوتکی در اصفحان ملا پیر محمد میاجی، القرایض فی رد الروافض از شیخ الاسلام موصوف.
دیوان اللّٰه یار افریدی.
قصص العاشقین صدر دوران بابو جان بابی که بسال ١١٢٩ﮬ نظم شده.
محمود نامه یا شهنامۀ محمودی شامل شرح حرکت حاجی میرویس خان در قندهار و آزادی آن از سلطۀ اجانب. و فتوحات شهریار محمود هوتک در ایران که بعد از سال ١١٣٧ﮬ ریدی خان مهمند قندهاری نظم کرده و هزار طلا از حضور شاه حسین صله یافته.
روضۀ ربانی ملا محمد فاضل بړیڅ.
محاسن الصلوة محمد عادل بړیڅ.
دیوان اشعار محمد ایاز نیازی.
تحفۀ واعظ ملا محمد حافظ بارکزی.
دیوان اشعار نصر اندړ.
نافع مسلمین ملا نور محمد غلجی استاد دودمان میرویس خان، ارشاد الفقرأ تألیف میرمن نیکبخته که بسال ٩٦٩ﮬ نگاشته شده.
بوستان پښتو که شاعرۀ مرحومه زرغونه بنت دین محمد کاکر بسال ٩٠٣ﮬ به پښتو نظم کرده.
دیوان رابعه که در حوالی ٩١٥ﮬ حیات داشت. این بود ذکر مختصر کتبی که تا کنون بما معلوم نبوده و به مرور زمان از بین رفته و ناپدید شده است.
علاوه بران کتب و دواوینی را ذکر کرده که اکنون بدست ما میاید و معمول و متداول است.
٩- چندین نفر شهریاران و وزارء و سپه سالاران شاعر و ادیب و عالم و ادب پروری را بما نشان میدهد و ثابت میسازد کی اجداد ملت ما تنها متکی به شمشیر نبودند علم و ادب هم داشتند.
١٠- در قسمت شاعرات بما میفهماند: که نساء افغانی همواره دارای علم بودند و در ادب پښتو بهرۀ مهمی دارند، و هم بدیع ترین اشعار پښتو را بما گذاشته اند، که از نقطۀ نظر علم و ادب و فکر بلند، خیلی دلچسپ بوده و از غنایم آثار ادبی ما است.
این بود شرح مختصر و نموداد کوتاه محاسن و مزایای کتاب که در ده ماده خلاصه شد.
اکنون نمونه های خلصی از اشعار هر سه قسمت کتاب با ترجمۀ آن معروض می افتد، یعنی از هر خزانه یک یک رشته در گرانبها برداشته و نموده میشود.
خزانه اول
قسمت متقدمین
نخستین شاعری که از حیث قدامت عصر در کنجینۀ اول کتاب دیده میشود، جهان پهلوان امیر کروړ ابن امیر پولاد سوری غوری است که مؤلف کتاب شرح حال و اشعار وی را از لرغونی پښتانه شیخ کټه گرفته، و شیخ هم از تاریخ سوری نقل کرده است و گوید: که امیر کروړ بسال ١٣٩ﮬ در مندیش غور امیر شد، و قلاع غور و بالشتان و خیسار و تمران و برکوشک را ضبط کرد و به تن تنها با صد نفر جنگاور میجنگید بنا بران وی را کروړ میگفتند که در پښتو معنی سخت و محکم دارد و در زمین داور قصری داشت که عیناً مثل قصر مندیش بود و در تاریخ سوری می آورند، که این دودمان قرنها در غور و بالشتان و بست حکمرانی داشت و از اولاد سهاک اند!
شیخ کټه بنقل از تاریخ سوری وفات امیر کروړ را در جنگهای پوشنج بسال ١٥٤ﮬ نوشته که بعد از وی امیر ناصر پسرش غور و سور و بست و زمینداور را در ضبط در آورد.
طوریکه مورخ معروف دورۀ غوری منهاج السراج الجوزجانی هم باستناد اوثق مسانید مینویسد: ”امیر فولاد غوری یکی از فرزندان ملک شنسب بن خرنک بود و اطراف جبال غور در تصرف او بودند و نام پدران خود را احیاء کرد، چون صاحب الدعوة العباسیه ابو مسلم مروزی خروج کرد، و امراء بنی امیه را از ممالک خراسان اخراج کرد. امیر فولاد حشم غور را به مدد ابو مسلم برد، و در تصرف آل عباس و اهل بیت آثار بسیار نمود و مدتها عمارت مندیش و فرماندهی بلاد جبال غور مضاف بدو بود، در گذشت و امارت بفرزندان برادر او بماند، بعد ازان احوال ایشان معلوم نشد تا عهد امیر بنجی نهاران…“
ازین روایت منهاج السراج بر می آید، که امیر پولاد و دودمانش در غور حکمرانی و شهرتی داشتند، اینکه منهاج السراج در طبقات ذکری از پسرش امیر کروړ ندارد ظاهر است که بوی معلوم نبوده، چون حین نگارش کتاب از غور دور افتاده بود، و خودش هم درین باره ذکری و عذری کرده، بنا بران نتوانسته بود که شرحی از اولاد امیر پولاد بدست آورد و از همین سبب است، که یک دوره را بعد از امیر پولاد مسکوت عنها گذاشته، و بعد ازان بشرح حال امیر بنجی نهاران و اولادش پرداخته است.
درینکه شاهان غور از اولاد ضحاک اند، منهاج السراج و اغلب مورخین دیگر متفق اند مؤلف ما هم این علم را ”سهاک“ نوشته، و ما میدانیم: که سهاک در اقوام افغانی تا کنون نام قومی است، که در حدود اجرستان تاریخی سکونت دارند، و هم در اسمای اعلام و رجال افغانی سهک را زیادتر می یابیم، سهاکزی اکنون اسحق زی شده و خرابه های شهر سهاک هم نزدیک بامیان تا کنون بر تاریخی بودن این علم دلالت دارد، و در ازمنۀ قبل از اسلام قوم ساکا و سهاکا که پسانتر سکستان و سجستان و سبستان از ان کلمه زائیده، موجود بود، پس بدون تردید و شبهت همۀ این کلمات را بیک ریشه و منبع رجعت داده میتوانیم.
و این موضوع در تاریخ وطن شرح مفصلی لازم دارد که کنفرانس علیحده را ایجاب می کند، بنا بران اکنون از تفصیل آن صرف نظر می شود، تا از موضوع اصلی دور نرفته باشم.
و اینکه امیر کروړ پسر امیر پولاد در دعوت عباسی بطرفداری سفاح و ابو مسلم خراسانی شرکت داشت، این کتاب چنین می نویسد: که امیر پولاد در همان دعوت دستی داشت که سفاح با بنی امیه می جنگید، و ابو مسلم هم مددگار وی بود، در تاریخ سوری محمد ابن علی البستی چنین نبشته: که در خلال دعوت عباسی که امیر کروړ فتوحات زیادی کرد، این ابیات که آنرا ویاړنه یعنی (رجز و فخریه و حماسه) گویند سرود، که مؤلف ما از شیخ کته از تاریخ سوری نقل کرده.
حماسۀ امیر کروړ جهان پهلوان
زه یم زمرى، پر دې نړۍ له ما اتل نسته په هند و سند و پر تخار او پر کابل نسته
بل په زابل نسته له ما اتل نسته
من شیرم، و پهلوانتری از من در هند و سند و تخار و کابل و زابل نیست.
غشی د من مي ځي، بریښنا پر مېرڅمنو باندی په ژوبله یونم یرغالم پر تښتېدونو باندی
په ماتېدونو باندى له ما اتل نسته
تیرهای عزم من مانند برق بر دشمنان میگذرد، به پیکار میروم و بر گریزنگان و شکست خوردگان مردانه می تازم.
زما د بریو پر خول تاوېږي هسک په نمنځ او په ویاړ د آس له سوو مي مځکه رېږدی غرونه کاندم لتاړ
کړم ایوادونه اوجاړ له ما اتل نسته
فلک بدوران خود فتوحات من با کمال افتخار و نیایش میچرخد، از سم اسپ من زمین می لرزد، و کوها می غلطد، و مملکت ها زیر و زبر می گردد.
زما د توری تر شپول لاندی دی هرات و جروم غرج و بامیان و تخار بولي نوم زما په اودوم
زه پېژندو یم په روم له ما اتل نسته
هرات و جرم را هالۀ شمشیر من فرا گرفته، و غرج و بامیان و تخار نام مرا به نیایش و سپاس می برند، در روم شناسا و نامورم.
پر مرو زما غشی لوني ډاري دښن را څخه د هریوالرود پر څنډو ځم تښتي پلن را څخه
رپي زړن را څخه له ما اتل نسته
تیرهای من بر مرو میریزد، و دشمن از من می ترسد، بر کنارهای هریو الرود می تازم و پیادگان از پیش من میگریزند، دلاوران از ترس من میلرزند.
د زرنج سوبه می د توري په مخ سورو کړه په باداری مې لوړاوی د کول د سور وکړه
ستر مې لتربورو کړه له ما اتل نسته
به خون ریزی شمشیر بران زرنج را فتح کردم، و به باداری دودمان سور را ارتقا دادم.
خپلو وگړو لره لور پېرزوینه کوم دوی په ډاډنه ښه بامم ښه ئې روزنه کوم
تل ئې ودنه کوم له ما اتل نسته
بر رعایای خود مهر و الطاف داردم، و با اطمینان انها را تربیه و پرورس میدهم.
پر لویو غرو مي وینا درومي نه په ځنډو په ټال نړۍ زما ده نوم مې بولي پر دریځ ستایوال
په ورځو، شپو، میاشتو، کال له ما اتل نسته
حکم من بر گوهای بلند بدون تعطیل جاری است، دنیا از من است، و نام مرا در روزها و شبها و سالها بر منابر می ستایند.
این بود ترانه حماسی امیر کروړ جهان پهلوان که نمونۀ مهمی است از اشعار قیمت دار قدماء، و از حیث وزن و بحر و عروض هم ملی خالص است، و احساسات حماست و رجز ملی دران نهفته، و در تمام این شعر یک کلمه از زبانهای اجنبی هم دیده نمی شود. و کلمات قدیم زبان را مانند اتل بمعنی نابغه و پهلوان، میرڅمن دشمن، یونم و یرغالم یعنی سفر میکنم، و میتازم، هسک بمعنی آسمان، نمنځ بمعنی عبادت و ستایش و پلن و زړن بمعنی پیاده و دلاور و لور بمعنی مهر و مرحمت و بامل بمعنی تربیه و پرورش، و دریځ بمعنی منبر، و ستایوال بمعنی ستاینده ضبط و حفظ کرده است. و این شعر از نقطۀ استحکام بنیت و فصاحت مزایائی دارد که درینجا نمی گنجد.
”من“ که در بند دوم این شعر حماسی آمده، غالباً همان من است که تا کنون هم در السنه آریائی هند بمعنی دل است، و طوریکه ابو ریحان البیرونی در کتاب الهند نگاشته، چون آریائی هند محل و مرکز اراده را دل می پنداشتند، بنا بران عزم و اراده را هم من میگفتند، و این کلمه در پښتوی قدیم هم جای داشته، و از آثار باقیه آریائی های قدیم است. ناگفته نماند که افسانه های ملی ما هم نام امیر کروړ را زنده نگهداشته، و چون افسانه های قدیم یکی از منابع تاریخ است، بنا بران این موضوع مثبت میگردد، دیگر از شعرای بسیار قدیم پښتو که درین کتاب ازان ذکر رفته، زبدة الفصحاء ابو محمد هاشم ابن زید السروانی البستی است، که مؤلف ما به حوالۀ لرغونی پښتانه شرح حال وی را نگاشته و گوید: ابو محمد هاشم در سروان هلمند بسال ٢٢٣ﮬ متولد و در بست از علماء و فصحاء درس خوانده، و بعراق رفت، و سالها از ابن خلاد مشهور به ابی العیناء در بغداد سماع کرد، بسال ٢٩٤ﮬ پس آمد، و سه سال بعدتر در بست از جهان رفت، ابو محمد به عربی و پارسی و پښتو شعر میگفت، وقتیکه ابن خلاد کور شد، وی خدمت استاد می کرد، و اشعار شیرین را در ادب عرب ازوی می شنید، و بسی از اشعار استاد خود را به پښتو ترجمه و نظم کرده، ابن خلاد که شخص ظریف و ادیبی بود در یک شعر درهم را ستود، و ابو محمد آن شعر را به پښتو چنین ترجمه کرد.
ژبه هم ښه وینا کاندي چه ئې وینه د خاوند په لاس کي زر او درهمونه
ژبور ورله ورځي وینا ئې اروي د درهم خاوندان تل وي په ویاړونه
که درهم ئې ځنی ورک سو، سي نتلی پر نړۍ ئې وي په خړو پېژندونه
که بډای سوڼی وبولي خلق وائي دا وینا ده رښتاینه له رشتونه
که بې وزلی و وایي رښتیا خبره نور ووایي دا خو سوڼی دی تېرونه
هو درهم ښندي هر چا له لویه برخه د درهم د خاوند هر ځای پرتمونه
درهم ژبه ده که څوک ژبور کيږي ده وسله که څوک په کاندي قتالونه
نقل کنند که ابو محمد بزبان پښتو کتابی را در بیان فصاحت و بلاغت اشعار عرب نوشت که د سالو وږمه (نسیم ریگستان) نامداشت.
طوریکه یاقوت در جلد هفتم صفحۀ ٦١ معجم الادبا می نگارد: محمد ابن القاسم و قیل ابن خلاد المعروف بابی العینا الا خباری الادیب الشاعر کان فصیحا بلیغا من ظرفاء العالم آیة فی الذکا، او اللسن و سرعة الجواب.
کذا یاقوت تولد وی را ١٩١ﮬ در اهواز و وفاتس را ٢٨٣ﮬ نگاشته و خوشبختانه همان شعریکه شاگردش به پښتو ترجمه نموده، یاقوت هم آن را ضبط کرده است، برای اینکه حاضرین محترم از هویت اصل شعر هم واقف شوند، بی مورد نیست که قرائت کنم:
من کان یملک درهم ین تعلمت شفتاه انواع الکلام فقالا
و تقدم الفصحأ فا سنمعو اله و رأیته بین الوری مختالا
لو لا دراهمه التی فی کیسه لر آیته شر البریة حالا
ان الغنی اذا تکلم کاذباً قالو اصدقت و ما نطقت محالا
و اذ الفقیر اصاب قالو الم تصب و کذبت یا هذا و قلت ضلا لا
ان الدراهم فی المواطن کلها تکسوا الرجال مهابة و جلالا
فهی السان لمن اراد فصاحة وهی السلاح لمن اراد قتالا
دیگر از شعرای قدیم امیر الفصحا، شیخ رضی لودی است: که مؤلف ما راجع به وی چنین نوشته: کامران خان ابن سدو خان بسال ١٠٣٨ در شهر صفا کتابی نوشت بنام کلید کامرانی، و درین کتاب از تاریخ اعلام اللوذعی فی اخبار اللودی که شیخ احمد ابن سعید اللودی در سال ٦٨٦ﮬ نوشته بود چنین نقل میکند: که شیخ رضی لودی برادر زادۀ شیخ حمید لودی بود وقتیکه شیخ حمید در ملتان بر تخت سلطنت نشست، برادر زادۀ خود را بسوی پښتونخوا فرستاد تا مردم آن کوهسار را بدین اسلام دعوت کند، شیخ رضی مدت دو سال در کوه کسی (یعنی سلیمان) بود، مردم زیادی را مسلمان ساخت، چنین نقل کنند که نصر پسر شیخ حمید در ملتان با رسولان ملاحده نشست، و عقاید فرقۀ اسماعیلی و الحاد را از انها آموخت، و به عقاید شان گروید، وقتیکه شیخ حمید از جهان رفت، نصر بجایش نشست، و به ترویج الحاد کوشید و قرامطه را طلبید، شیخ رضی که مسلمان پاکیزۀ بود، به بچه کاکایش چنین قطعه شعر نوشت:
د الحاد په لور دي تر پلل گروه دي زموږ و کوراوه
موږ روڼلی په زیارنه تا په تورو توراوه
لرغون ولی گروهېدلې چه دی گوښی اړاوه
هغه گروه دي اوس آړه کړ چه پلرو دي رڼاوه
لودي ستا په نامه سپک سو که هر څو مو درناوه
نصره! نه مو یې له کهاله لودى نه یې په کاوه
زمونږ رغا ده ستا له گروهه د ورځلوی په رغاوه
یعنی: به الحاد گرائیدی، و نقش کیش ما را زدودی، ما به زحمت و کوشش روشن ساخته بودیم، ولی تو انرا سیاه کردی، اول چرا قبول کردی، که پسانتر ملحد میشدی؟ دینی که پدرانت روشن کردند، به دین دیگر تبدیل و لودی بنام تو پست شد، او نصر از دودمان ما نیستی، و افعال تو مانند لودیها نیست، ما بروز قیامت از تو تبراء میجوئیم!
نصر جواب شیخ رضی را چنین داد:
د الحاد په تور تورن سوم زه لرغون خو ملحد نه یم
زما دښنه هسي تورا کړی که ملحد یم د دښنه یم
له اسلامه نه ترپلمه تورانو څخه په ترپله یم
گروه مي هغه لرغونی دئ اوس هم کروړ په لرغونه یم
د اسلام پر هسک به ځلم و تورانو ته تیاره یم
د لودی زوی سنتی یم د حمید له لوړ کهاله یم
تورانی دښن چه وائی زه له گروهه په آړه یم
دا ئې تور تاسي دروهوی زه مومن ستاسي په تله یم
د دښنو ویناوی مغږه زه لودى یمه څو زه یم
ترجمه:
به الحاد مرا افترا کردند، حال آنکه از ابتدا ملحد نبوده ام، دشمنان من چنین تهمت میکنند؛ اگر ملحدم، برای دشمنانم، از اسلام روی گردان نیستم، از مفتری ها میگریزم، آئین من همان آئین قدیم است، و همواره بر سمای اسلام خواهم تافت فرزند سنتی لودی و از دودمان بزرگ حمیدم، آنچه دشمنان مفتری من میگویند که از دین برگشته ام، محض افتر است، و شما را میفریبند، من مؤمن کیش شمایم، سخنان و مفتریات دشمنان را مشنوید من لودی ام تا که زنده ام.
این بود کلام دو نفر از دودمان معروف پادشاهان لودی که در عصر الپتگین و سبکتگین در حدود ٣٥١ تا ٣٩٠ﮬ در ملتان و حصص غربی هند حکمداری داشتند، ناگفته نماند که مورخین محقق اسلامی مانند ابن اثیر و ابن خلدون و دیگران وقتیکه جنگهای سلطان محمود را باین خاندان ذکر میکنند، به ملیت و نسبت این دودمان اشارتی نکرده اند، حتی خود عبدالحی بن ضحاک گردیزی که زین الخبار را در حدود سال ٤٤٠ﮬ در غزنه نوشت، غیر از اینکه داؤد بن نصر را قرمطی بگوید، بشرح قومیت و نژاد وی نپرداخت، و در شرح سلطنت محمود نوشت:
”چون سنۀ احدی و اربعمائة اندر آمد، از غزنین قصد ملتان کرد، و آنجا رفت، و باقی که از ولایت ملتان مانده بود بتمامی بگرفت، و قرامطه که آنجا بودند، بیشتر از ایشان بگرفت و بعضی را بکشت و بعضی را دست ببرید، و نکال کرد، و بعضی را به قلعها باز داشت، تا همه اندر آن جایها بمردند، و اندرین سال داؤد بن نصر را بگرفت و بغزنین آورد، و از انجا به قلعۀ غورک فرستاد (تا کنون به همین نام در غرب شمالی قندهار بفاصلۀ ٣٠ میل واقع است) و تا مرگ او اندران قلعه بود.
ابن اثیر او ابن خلدون گویند: که سلطان محمود در ٣٩٦ﮬ به ملتان حمله برد، و ابو الفتوح را به الزام الحاد برانداخت، ابو الفتوح داؤد پسر همین نصر است، که بقول کتاب ما، و تمام مؤرخین دیگر فرزند شیخ حمید بود.
ولی برخی از مدققین جدید، که در تاریخ به مسانید قدیمه اتکاء دارند مسئله افغانیت این دودمان را جعلی محض پنداشته، و برای علامۀ سید سلیمان ندوی مؤرخ دانشمند معاصر هند که در تاریخ تعلقات هند و عرب صفحۀ ٣٢٨ نوشته اینها نسلا عرب، و از اولاد همان جلم بن شیبان حکمران عربی نژاد سند اند.
علامۀ موصوف گوید: که داستان افغانیت این دودمان را محمد قاسم فرشته نمی دانم از کجا تراشید؟ و بالاتر از فرشته سندی ندارد، ولی اکنون از تفصیل این کتاب بخوبی ثابت میگردد، که این دودمان نسلاً پښتون و لودی و هم پښتو زبان بودند، و اشعار شان را هم همین کتاب بدست ما داد.
سندیکه مؤلف کتاب در نقل این شرح حال ذکر کرده، هم محکم بنظر می آید زیرا کلید کامرانی را خود مؤلف دیده بود، و اختبار اللودی را هم مؤلف کلید کامرانی با وضاحت تمام نشان داده، مؤلف و تاریخ نگارش آن را هم ناگفته نمانده است. و بعد عصر و زمان هم بین عصر غزنوی ها و مؤلف اخبار اللودی، زیاده تر از یکنیم قرن نیست. و بهر صورت این روایت محکمتر بنظر می آید، و در افغانیت سلاطین لودیۀ ملتان شبهتی نمی ماند.
دیگر از شعرای قدیم پښتو که درین کتاب ذکر رفته، اجداد بزرگوار خرښبون بن سړبن و شیخ اسماعیل بن بیټ نیکه است، که سلیمان ماکو هم در تذکرۀ خویش اشعار اسماعیل و پدرش حضرت بیټ نیکه را ضبط کرده.
درین کتاب گوید: که اینها در دامنهای (کسی غر) و گاهی هم در غوړه مرغه و کوه غنډان که به جنوب شرق کلات موجوده واقع است می زیستند، و خرښبون در مرغه بسال ٤١١ﮬ از جهان رفت، وقتی خرښبون به سفر میرفت، دوست گرامی و وفادارش اسماعیل (بچۀ کاکای وی) در فراق او این نغمه را سرود، که اشعار خالص بښتو و بوزن و لهجۀ قح ملی است.
که یون دئ یون دئ مخکی بیلتون دی له کسي غره څخه ځي خرښبون دی
که وروره، وروره! خرښبون وروره! ته چه بیلتون کړې زما ویر ته گوره
چه ځې مرغې له، توري کرغې له چه هیر مو نکړې، زموږ کهول واړه
زړه می رپېږي، یار می بیلیږي بېلتون ئې اور دی، ځان په سوځېږي
ترجمه
وقت وقت سفرست، و فراق پیش روی ماست، خرښبون از کوه کسی رخت می بندد، ای برادرم و برادرم خرښبون! در آوان اندوهناک فراق، آلام مرا فراموش مکن! به مرغه میروی، به انسزمین خشک و سوزان؟ ما را به که میمانی؟ عزیزم خرښبون! برای خدا! تمام دودمان ما را فراموش مکن، دلم می طپد، یارم جدا می شود، به آتش فراق وی میسوزم!
جواب خرښبون در شعر څلوریځ (مربع)
بېلتانه ناره مي وسوه په کور باندي نه پوهېږم چه به څه وي پېښ په وړاندي؟
له خپلوانو به بېلېږم په سرو سترگو دواړه سترگي مي په وینو دي ژړاندی
اسماعیله! ستا نارو مي زړگی سری کئ بیلتانه خرښبون بیا له تا پردی کئ
نه هېریږی، که مي بیا نه ستا یادی کی په چړو د ویر به پرې سي د زړه مړاندي
ځمه ځمه چه اوږد یون مي دئ و مخ ته د یانه څوری به اچوم و ترخ ته
ستاسي یاد به مي وي بس د زړه و سخ ته که دا مځکه غرونه ټول سي لاندی باندی
ترجمه
نفیر فراق به گوش میرسد، نمی دانم چه واقع خواهد شد؟ با چشمان خون پالا از دوستانم جدا خواهم افتاد، و سرشک خونین از دو چشم خواهم افشاند.
ای اسماعیل! ناله و فریاد تو دلم را شگافت، و فراق مرا از حضورت دور انداخت فراموش نمیشوی، اگر یاد تو بداد دلم نرسد، همواره به خنجرهای اندوه مجروح خواهد بود. میروم، میروم… سفر طولانی پیش روی است، زاد سفر به پهلو خواهم بست، و یاد تو همواره مایۀ خوشی و کامرانی دل من خواهد بود… ولو این زمین و کوهسار زیروزبر شود از یاد نخواهی رفت.
درین اشعار دل انگیز احساسات پاک محبت خاندانی و دوستی بنظر می آید، و بما واضح می سازد، که اسلاف و اجداد ما چگونه یکدیگر را تا مرتبۀ عشق دوست داشتند، و به محبت و دوستداری یکدیگر اشعار آبدار می سرودند، و این گونه سرودهای بی الایش و پاکیزه از خصایص دودمان دوستی آریائی های قدیم است ، که در اشعار الهامی حضرت بیټ نیکه نیز بنظر می آید، درانجا که گوید:
دلته دی د غرو لمنی زموږ کږدۍ دی پکښی پلنی
دا وگړی ډیر کړې خدایه لویه خدایه، لویه خدایه
طوریکه گوستاولوبون در تمدن هند می نویسد، آریائی های قدیم دودمان خود را خیلی مقدس و مرکز تمام نعم و سعادتها می دانستند، و ازین یک فقرۀ ریگوید همچنین احساسات پاکیزه تراوش میکند: ”خداوند مالک الملک، و بخشایندۀ حیات است، وی خاندانهای شریف و نجیب بمردم میدهد.“
و از همۀ این مباحث واضح می شود، که این اشعار اجداد بزرگوار نمایندۀ روح باستانی انها بوده، و اصالت و نجابت در کلمات و مصاریع آن مضمر و ملفوف است.
دیگر از گویندگان مقتدر و شعرای قصیده سرای پښتو شیخ اسعد سوری است که مؤلف شرح حال وی را از لرغونی پښتانه گرفته و همین کتاب هم به تاریخ سوری سالف الذکر حواله میدهد، و گوید که شیخ اسعد بسال ٤٢٥ﮬ در بغنین (شهر تاریخی داور که تا کنون هم بغنی گویند) وفات یافت، و وی بدوران پادشاهی سوریهای غور مقام محترمی داشت، و وقتیکه سلطان محمود بر غور تاخت، امیر محمد سوری را در آهنگران (یکی از قلاع تاریخی و مشهور غور) محصور داشت، چون بعد از تسلیم شدن آن امیر نامور را محبوس بغزنه فرستاد، و در راه از جهان رفت، شیخ اسعد که دوست امیر محمد بود، قصیدۀ در رثای وی سرود. داستان جنگ محمود در غور، و گرفتن امیر محمد سوری در بین مؤرخین مشهور است. منهاج السراج الجوزجانی شرح آن را در طبقات ناصری مفصلاً می نویسد که محمد بعد از محاصرۀ طویل به محمود تسلیم شد، ولی محمود وی را بقید انداخت، و بغزنه فرستاد و در راه وقتیکه بموضع گیلان یا کیدان رسید از غیرت حبس جان داد. عنصری هم در یک قصیدۀ مدحیۀ سلطان محمود باین مسئله اشارتی دارد:
گرفتن پسر سوری و گشادن غور
هر آینه نتوان کرد در سخن مضمر
خلاصه: امیر محمد از شاهان بومی غور و از اجداد سلاطین غوری است، و قصیدۀ که اسعد در رثای وی سروده، از امهات قصاید پښتو است، که در بلاغت و سلاست گفتار، و احساسات آتشین نظیری ندارد، اینک قصیده با ترجمۀ آن:
د فلک له چارو څه وکړم کوکار زمولوي هر گل چه خاندي په بهار
از دست فلک بلکه بگریم، هر گلیکه در بهار بشگفد، انرا پژمرده می سازد.
هر غټول چه په بېدیا غوړیده وکا رېژوي ئې پاڼي کاندي نار په نار
هر لاله که در سحرا بشگفد، برگهای آنرا میریزاند.
ډېر مخونه د فلک څپېړه شنه کا ډېر سرونه کا تر خاورو لاندي زار
سیلی دست فلک رخسارهای زیادی را کبود و بسی از سرها را به خاک سیاه زبون میسازد.
د واکمن له سره خول پرېباسي مړ سي د بې وزلو ویني توی کاندي خونخوار
از سر شاهان تاج می افگند: و خون بیچاره گان را می ریزاند.
چه له برمه ئې زمری رپي زنگلو کي له اوکوبه ئې ډاري تېرو جبار
هم ئې غشي سکڼی ډال د ژوبلورو رستمان ځني ځغلا کاندي په ډار
چه ئې ملاوي نه کږېږي په غښتلیو دا فلک پر وکا څه کاري گذار؟
په یوه گردښت ئې پریباسي له برمه نه ئې غشي، نه لیندۍ وي نه ئې سپار
کسیکه از حشمت وی شیر در جنگل میلرزد، و از عظمش هر ظالم و جباری میترسد، کسیکه تیر وی سپر جنگ آوران را می شگافد و رستم ها از ترس وی میگریزند، کسیکه نیرومندان نمی تواند کمر شانرا خم سازد، فلک برینگونه اشخاص چه ضربت کاری را حواله میکند؟ بیک گردش آنها را از فراز عظمت سرنگون ساخته، تیر و کمان و سلاح را از دست شان می افگند.
څه تېری څه ظلم کاندې اې فلکه! ستا له لاسه ندی هیڅ گل بېله خار
په ویرژلو، لور نکړې په زړه کراړیۀ پر نتلیو اوروې د غم ناتار
هیڅ روغي مې په زړه نسته ستا له ځوره بېلوې په ژړا ژړ مین له یار
له تېریو دي اوښي څاڅي له اوریځیو چینې ژاړی په ورټ ورټ ستا له شنار
نه به لاس واخلې له ځوره نه به لورې نه به ملا کړې، له بې وزلو له ترار
نه به زړه وسوځوې په هیچا باندي نه به پرېوزې له گردښته له مدار
نه به وصل کړې مین له بل مینه نه به درملې ټپونه د افگار
ای فلک! چه ظلم و تجاوز میکنی، هیچ گل را بیخار نمی مانی! بر ماتم زدگان رحمی نداری، غم زدگان را بطوفان الم و اندوه فرو می بری، از جور و ستمت دلی نیست، که افگار نباشد. عاشق دلباخته را به فغان او انین از محبوبش درو می اندازی، از تجاوز تست که ابر همواره اشک می ریزاند، و آبشارها با ناله های جزین میگرید، از جور و ستم دست نمی کشی، و بابیچارگان مضطرب همراهی نخواهی کرد. بر هیچکس دلت نخواهد سوخت، و از گردش خود نخواهی ایستاد، نه عاشقی را به محبوب خویش وصل و نه جراحات افگاری را مداوا خواهی کرد.
ستا له لاسه دي پراته ژوبل زگیروي کا هر پلو ته ټپي زړونه په ځار ځار
کله غوڅې کاندي مراندي د زړگیو کله تېر باسې وگړي هوښیار
کله ټکی واچوې پر نازولیو کله څیري کړې گریوان د نمنځنی چار
کله غورځوې واکمن له پلازونو کله کښېنوې په خاورو کی بادار
از دست تو ای فلک به هر طرف ناله و انین مجروحین بلند است، و بهر سو دلهای افگار نوحۀ اندوهناک دارند، گاهی عروق دلها را می بری، و وقتی مردم هوشیار را میفریبی! گاهی بر سر ناز دیدگان صاعقه می اندازی، و وقتی گریبان پارسایان خدا پرست را می دری، گاهی شاهان مقتدر را از فراز تخت فرو می اندازی، و وقتی بادارها را بر خاک سیاه می نشانی!
زموږ پر زړونو دي نن بیا یو غشی وویشت و دی ژوبلله په دې غشی هزار
پر سوریو باندي ویر پریووت له پاسه محمد واکمن چه ولاړي په بل دار
یو وار سو اسیر په لاس د مېرڅمنو انتقال ئې وکړ قبر له بل وار
په سماو ئې ودان آهنگران ؤ په ټیکنه و پر درست جهان اوڅار
د محمود د ژوبلورو په لاس کښېووت چه غزنه ته ئې باتلی په تلوار
امروز باز بر دلهای ما تیری زدی، که هزاران دل را به آن افگار ساختی بر مردم سوری المی فرود آمد، و محمد پادشاه مقتدر به دار دیگر شتافت، اول اسیر دست دشمن گردید، و بعد ازان به گور انتقال نمود. آن پادشاهی که از انصاف و اصلاح وی آهنگران معمور و بر تمام جهان به عدالت مشهور بود، بدست عساکر تازندۀ محمود افتاد و بعجلت وی را بغزنه بردند.
ننگیالیو لره قید مړینه ده ځکه: سه ئې والوتله هسک ته پر دې لار
تر نړۍ ئې غوره خاوري، هدیره کا د زمریو په بېړیو کله وی څوار
په دې ویر د غور وگړی تور نمری سول په دې ویر، رڼا تیاره سوله د ښار
گوره څاڅی رڼي اوښي له دې غرونو دا کړونگي ساندي لی په شورهار
نه هغه زرغا د غرونو، د بېدیا ده نه د زرکیو په مسا دی کټهار
نه غټول بیا زرغونېږي په لاښونو نه بامي بیا مسېده کا په کهسار
نه له غرجه بیا راځي کاروان د مشکو نه را درومي غور ته بیا جوپې د شار
چون قید و حبس هم مردم غیور را بمزلت مرگ است، بنا بران در راه غزنه روانش به آسمان پرواز کرد، و خاک سیاه گورستان را از دنیا برگزید.
زیرا که شیر شرزه در زولانه و زنجیر آرامی ندارد. مردم غور بدین ماتم سیه پوش گشتند، و روشنی شهر به تاریکی تبدیل شد، ببین! که از چشم کوهسار اشک تابناکی می ریزد و آبشارها بصدای حزین میگرید، در کوها ودمن، همان طراوت و شگفتگی پدیدار نیست صدای قهقۀ کبکها بگوش ما نمی رسد، لاله در کمرهای کوه باز نمی شگفد، و گل بامی در کوهسار نمی خندد. از غرج کاروان مشک باز نمی رسد، و کاروانهای شار (لقب شاهان غرجستان تاریخی) باز بسوی غور نمی آید.
د پسرلی اوره تودې اوښي توینه مرغلرۍ به نیسان نکړي نثار
دا په څه چه محمد ولاړ له نړیه په ویرنه ئې سو غور ټول سوگوار
نه ښکارېږي هغه سور د سور په لټو نه ځلېږي هغه لمر پر دې دیار
چه به نجلیو په نڅا پکي خندله چه به پېغلو کا اتڼ قطار قطار
هغه غور په ویر ناتار د واکمن کښیوست هغه غور سو د جاندم غندي سوراړ
ابر بهار هم اشک گرمی را میفشاند، و نیسان بعد ازین گوهر را نثار نمیکند. چرا! که محمد از دنیا رفت، و بماتمش همه غور سوگوار گردید.
در نواحی سور همان سور و طرب پدیدار نیست، و نه همان آفتاب برین دیار می درخشد جائیکه دخترکان رقص کنان دران می خندیدند، و دیاریکه دوشیزگان دران صف صف اتن میکردند. همان غور پر طرب و نشاط، به اندوه و ماتم پادشاه نشست، و مانند جهنم سوزان و آتشین گشت.
لاس دي مات سه اې فلکه چه دي وکا محمد غندي زمرۍ د مړینې ښکار
شین زړگی فلکه! ولي لا ولاړ یې؟ اې د غور غرونو په څه نسوی غبار؟
مځکي! ولي په رېږدلو نه پریوزې؟ لاندي باندي سه! چه ورک سي دا شعار:
چه زمری غندي واکمن ځی له جهانه چه څوک نکړي په نړۍ باندي قرار
ای فلک! دستت بشکند. که مانند محمد شیری را شکار مرگ ساختی!
ای فلک سنگدل! چرا هنوز بر قراری!
ای کوه های غور! چرا غبار نگشتید؟
ای زمین! چرا بزلزله نمی افتی، زیر و زبر شو، تا این شعار از دنیا بر افتد، که پادشاهان شیروش از دنیا میروند، و درین دار کسی را قراری نیست!
سخ په تا اې محمده د غور لمر وې! په نرۍ به نه وي ستا د عدل سار
ته پر ننگه وې ولاړ په ننگ کي مړ سوې هم پر ننگه دي په ننگه کا ځان جار
که سوري دي په تگ ویر کاندي ویرمن سول هم به ویاړي ستا په نوم ستا په ټبار
په جنت کي دي وه تون زموږ واکمنه هم په تا دي وي ډېر لور د غفار
نیکا و خوشا بر تو ای محمد! تو آفتاب غور بودی، و همسر عدلت در دنیا کسی نخواهد بود بر غیرت استوار بودی، و هم دران راه جان دادی، به حمیت و شهامت خود را فدا ساختی!
اگر اکنون از رحلت تو سوریها غمگین و ماتمزده گشتند، فردا بنام تو و دودمانت افتخارها خواهند کرد.
مقر و مأوای تو بهشت برین باد، ای پادشاه ما!
رحمت و مهر خدای بخشنده بر تو باد!
این قصیدۀ غرا از حیث سبک و طرز افاده و لغات و کلمات نادری که دران آمده، در خور وقت و بازرسی است، ولی درینجا موقع آن نیست، در طبع کتاب طرف تدقیق فرار خواهد گرفت.
دیگر از شعرای قصیده سرای قدیم پښتو ښکارندوی بن احمد که کوټوال فیروز کوه است، که مؤلف ما اشععار و احوال وی را از لرغونی پښتانه شیخ کټه گرفته، شیخ هم از تاریخ سوری سابق الذکر نقل فرموده است. ښکارندوی در عصر سلطاب معزالدین محمد سام شخص محترمی بود، و محمد بن علی نویسنده تاریخ سوری گفته که من در بست کتاب ضخیم قصاید وی را دیدم، و این قصیده که در مدح محمد سام و فتوحات وی در هند است از انجاست:
د پسرلی ښکلونکي بیا کړه سنگارونه بیا ئې ولونل په غرونو کي لالونه
مځکه شنه، لاښونه شنه، لمني شنې سوې طیلسان زمردی واغوسته غرونه
د نیسان مشاطي لاس د مچیدو دی مرغلرو باندي وښکلل بڼونه
د غټولو جنډی خاندي و ریدي ته زرغونو بڼو کي ناڅي زلمی جونه
لکه ناوې چه سور ټیک په تندي وکا هسي وگاڼل غټولو سره پسولونه
مرغلرۍ چه اورو وخونولیه په ځلا ئې سوه راڼه خپاره دښتونه
زرغونو مځکو کي ځل کا لکه ستوریه چه پر هسک باندي ځلېږي سپین گلونه
سپیني واوري ویلېده کاندي بهېږي لکه اوښي د مین په گریوانونه
مشاطه بهار باز به تزئین پرداخت، و در کوها لعلها را پراگند، زمین، کوه و کمر، و دمن همه سر سبز شد، و کوها طیلسان زمردین را پوشید، مشاطۀ نیسان درخور دستبوسی است که باغها را به در گرانبها اراست.
لاله به گل ریدی میخندد، در بستانهای سر سبز و خرم جوانان و دوشیزگان میرقصند، لاله مانند نو عروس زیبا زیور بر جبین نهاد، گوهریکه ابر نیسان نثار نمود، دشتهای وسیع را به آب و تاب خویش تابناک و روشن گردانید، گلهای سپید در دشتهای سر سبز مانند اختران تابندۀ فلک بنظر می آید، برفهای سبید می گدازد، و به اشک عاشق دلباخته که در گریبان سرازیر شود مانند است.
هر پلورڼې والې بهاندي خاندي له خوښته سر وهي له سینگړونه
هر پلو د گلو وږم دی لونلئ ته وا راغله له ختنه کاروانونه
د مسیح په پو به مړو ژوندون بیا موند پسرلی مگر مسیح سو په پو کړونه
له مړو خاورو ئې آغلی گل را ویوست وچ بېدیا او غر ئې کړله جنتونه
سړی جاجي چه را مشت کړ را مشتگرو گهیځ چوڼي چه په بڼ وکا ږغونه
په بربڼ چه ږغ د چوڼیو نغوږېده سي ته وا چندی سره پېودي اشکلونه
د زلما ټاپی راغلی دی پر جنډیو لکه پېغله غوټي کاندي مکيزونه
د پوپلو مخ سور کړئ پسرلی دئ یو د بل په غاړه اچوي لاسونه
د هنداور په څېر غرونه سپین و ړنگن دي چه پر واورو باندي ځل وکا لمرونه
په غورځنگ غورځنگ له خولې ځگونه باسي لکه شڼ هاتی شڼا کاندي سیندونه
آبهای براق بهر سو در جویها روان و خندانست، و از خوشی سر بسنگ میزند، به هر طرف که بوی خوش گل پراگنده میگردد، تصور میکنی که کاروان ختن آمد. بهار مگر مسیحاست، که از دم وی مرده زنده میشود، و از خاک مرده و بیجان گل زیبا را برآورد دشت بایر و کوه خشک را مانند بهشت آراست. سحرگه که عندلیب در گلستان میخواند به رامش را مشگران می ماند، صدای بلبل از فراز بوستان بگوش می آید، و چنان می پنداریم که سخنوری دانا، به سرودن اشعار دل انگیز مشغولست. موسم جوانی گل است، و غنچه مانند دوشیزۀ زیبا بناز می خندد، رخسار گل پوپل را بهار غازه زده، و دست بگردن یکدیگر است وقتیکه انوار آفتاب بر برفهای سفید بتابد کوها را مانند ائینه می درخشاند، دریا مانند پیل مست بجست و خیز میدود، و از مستی کف بدهان است.
اکنون پس از تشبیب غرا و دلچسپ بمدح سلطان میگریزد:
نه به چوڼی په ستایه د جنډیو موړ سي نه به موړ سم د سلطان په صفتونه
د شنسب د کهاله ختلی لمر دی د پسرلی په دود ودان له ده رغونه
د ښندو اورو ئې درست ایواد زرغون کړ له قصداره تر دیبله ئې یونونه
په زابل چه د بری پرنیلي سپور سي په لاهور ئې د مېړاني گزارونه
نه ئې څوک مخ ته دري د مېرڅمنو نه ئې توری ته ټینگېږي کلک ډالونه
د اسلام د دین شهاب د نړۍ لمر دئ تور ستهان ئې کړ رڼا په جهادونه
هر پلا چه دی پر هند و سند یرغل کا رڼوری توره نړۍ په شهابونه
په پسرلي چه ئې تېرون په اټک وکا غاړه غاړه ئې تری سولله زړونه
نه به ده غندي روڼ ستوری په هسک ځلي که څه پورته سي له غوره ډېر میړونه
نه به راولي جگړن د سیند په لوری نه به بری څوک د هند چناره ښهرونه
نه به څوک زلمي د غور سره را غونډ کا د داور توري به چېرې کا ځلونه
یو خاوند شهاب الدین دی چه ئې وکا په هر لوری هر ایواد ته یرغلونه
په جوپو جوپو جگړن ئې هند ته یون کا چه د غور بادار همت وکا، زغلونه
نن په سیند باندي تېرېږی یرغل کاندي په پرتم ئې زمری رېږدي په زنگلونه
څپان سیند ئې هم له ډاره ایلائی کا پر اوږو وړی د غوریانو ښه ایړونه
دشمن باوی مقاومت کرده نمی تواند، و سپر سخت تاب شمشیر بران وی ندارد. شهاب دین اسلام و آفتاب جهان است، مملکت سیاه را به جهاد نورانی ساخت، هر بار که بر هند و سند بتازد دنیای سیاه را به نور خود روشن می سازد، در موسم بهار که بر اټک گذر کرد دلهای مردم کران تا کران پلی شد تا بران گذرد. هر چند از غور رادمردان زیادی برخیزد ولی مانند وی اختری بر آسمان نخواهد تافت، دیگری لشکر را به سوی سیند نخواهد برد، و نه شهرهای وسیع هند را فتح خواهد کرد، تنها خداوند جهان شهاب الدین است که بهر سو و هر مملکت تاخت آورد، و کاروانهای لشکر وی همواره بهند در سفرند، و بادار غور بهمت و شهامت هجوم می برد.
امروز که بر سیند میگذرد، و می تازد، از حشمت و جلال وی شیران در جنگل میلرزند و سیند مواج هم به وی منقاد است و کشتی های عسکر وی را بدوش خود می برد.
په هر کال اټک د ده ښه راغلې کاندي غوړوی په څنډو خپل پاسته سالونه
پښتونخوا ښکلی ځلمی چه زغلي هند ته نو آغلیه پېغلي کاندي اتڼونه
زرغونې ختي اغوستی وي دې غرونو بټ بېدیا هم پسوللی وي ځانونه
هر گهیځ چه لمر څر کيږي له خاتیځه څو چه یون کا د لویدیځیه په څنډونه
که برېځر وي، که غرمه وي که برمل وي که لرمل که لمر لوېده که ترملونه
د شهاب جگړن به نه کښېني له زغلو نه به پرېږدي دا زلمی خپل بهيرونه
زمری کله کاږي ځان له یرغلگریو څو ئې نکا مات مټونه ورمېږونه
یا به جنگ کا د بریو رپی په هند کي یا به پرېږدي هم په دې چاره سرونه
یا به وران کا بودتونونه د بمبڼو یا به سره کاندي په وینو ایوادونه
په رڼا اوسې ته تل د دین شهابه! نوم دي تل وه پر دریځ په نمزد کونه
څو راڼه سي ستا په توره د هند لوریه څو چه نست کړې له نړیه بودتونونه
ستا په زېرمه دی خاونده لوی څښتن وي موږ خو ستا په مرسته یونه څو چه یونه
دریای اټک هر سال وی را پذیرائی کرده، و ریگهای نرم خود را بر کنارهای خود می پراگند و وقتیکه جوانان قشنگ پښتونخوا بسوی هند میتازند، و دوشیزگان زیبا از مسرت میرقصند و کوها البسۀ سبز می پوشند، و دشتها و دمن هم خود را باستقبال شان می آرایند، سحرگه که آفتاب از مشرق بر می آید تا حین غروب، در ضحی و چاشت و پیشین، و دیگر و شام یعنی در اوقات مختلف جنگاوران شهاب، و جوانان غور تاختها و هجوم های مرادنۀ خود را پدرود نمی گویند، بلی؟ اینها بمنزلت شیران شرزه اند، که هیچگاه به تازندگان موقع نمیدهند. یا پرچم های پیروزی و ظفر را در هند نصب خواهند کرد، یا درین راه سرهای خود را خواهند گذاشت، یا بتخانه ها را ویران، یا کشورها را بخون خود گلکون خواهند کرد.
ای شهاب دین! همواره روشن و تابنده باش، و نامت الی الابد بر منابر مساجد مذکور! تا که اطراف هند به برق شمشیر تو روشن گردد، و بتخانه ها را از روی دنیا برداری.
ای خداوند! آفرینندۀ بزرگ یارت باد!
تا ما زنده ایم، مددگار تو ایم.
دیگر شاعر ملی ما که از حیث قدامت عصر اهمیت دارد و درین کتاب ذکر شده مرحوم شیخ تیمن بن کاکړ است، که مؤلف ما شرح حال وی را بروایت پدر خود از بستان الاولیأ شیخ بستان بړیڅ که در ٩٥٦ﮬ تألیف شده برداشته، و گوید که تیمن در عصر علاوالدین حسین سام فوتید، در کجران می زیست طوریکه در تواریخ دورۀ غوری دیده می شود، کجران یا کجوران از بلاد معروف آندوره بود، و تا کنون هم کجران گویند، و قوم تایمنی وغیره دران ساکنند، پس تیمن بلا شبهت به تایمنی موجوده ربطی داشته، و چون عصر حیات سلطابن علاوالدین حسین از ٥٠٠ تا حدود ٥٥٠ﮬ است، بنا بران شیخ تیمن هم از شعرای قدیم زبان ملی است.
مؤلف ما این سرود عشقی و نغمۀ غرای وی را بروایت پدر از بستان الاولیأ نقل کرده که به لحن ملی سوزانی خوانده و سروده میشود:
گهیځ رڼا د لمر خپره سوه زما پر کور د ویر ناره سوه
د بېلتون ورځ توره تیاره سوه ږغ سو ناڅاپه چه بېلتون راغی
سهرگاهان که روشنی آفتاب بهر سو تابید من صدای هول انگیز فراق شنیدم و روزم در دوری و جدائی تاریک گشت.
زړه مې له دې ویرنی شین دی په ژړا ژاړم څه ناورین دی
زرغون له اوښو مي سادین دی په نول نولېږم چه تاخون راغی
دلم از درد و غم کبود است میگریم و از اشک من مزرعی سر سبز شده و از هجوم آلام می کاهم و مینالم.
نه به بیایم نه به بیا راسي نه به تیاره شپه زما رڼا سي
نه به شهی راته پخلا سي بېلېږي پېر ئې اوس دیون راغی
نوبت نوبت فراق است، نه زنده خواهم بود، و نه باز خواهد آمد، و نه شب تاریک من روشن خواهد گشت، و نه محبوبۀ من آشتی خواهد شد.
د څښتن پار دی هېر مې نه کړې آغلیه مخ چه په یانه کړې
اوربل دی پرېښووی واته کړې پر ما د بل اور کړوون راغی
خدا را! ای محبوبۀ زیبا، وقتی که میروی، مرا فرامش نسازی خانمان خود را پدرود گفتی، و مرا به آتش سوزان فراق در دادی!
دیگر شخصی که در شعرای ملی ما مقام بلند و مرتبت ارجمندی دارد، مرحوم شیخ متی بن شیخ عباس بن عمر بن خلیل است، که یکی از اجداد بزرگ قوم خلیل و متی زی است وفات وی را مؤلف ما بسال ٦٢٣ﮬ بر کنار ترنک نوشته، و بر فراز پشتۀ کلات امروزه مدفون است. این جد بزرگواری یکی از مشاهیر رجال پښتون است که در اولاد وی بسی از عرفا و عتمأ بر آمده اند و در بدنی پشاور سکونت داشتند. شیخ کټه مؤلف کتاب لرغونی پښتانه که از مأخذ مهمۀ این کتاب است، و شیخ امام الدین نویسندۀ کتاب انساب افغانی و اولیای افغانی که نسخ قلمی آن موجود است، و میا نعیم صاحب دیوان اشعار پښتو معاصر شاه زمان و بسی از مشاهیر عرفا و نویسندگان از نژاد این شیخ بزرگوار اند، طوریکه مؤلف ما گوید: شیخ متی اشعار زیادی در مناجات و عرفان داشت، و کتاب وی (د خدای مینه) تا هجوم مغول بر مزار وی بوده و مردم میخواندند، وقتیکه مغولها آمدند آن کتاب را برداشتند، و معلوم نشد که چه شد، مؤلف مرحوم ما بروایت پدر خود این شعر خیلی بلند و الهامی شیخ متی را که با پروردگار خود راز و نیاز دارد، نقل کرده که از غنایم آثار پسندیدۀ ادبی ماست.
په لویو غرو هم په دښتو کي په لوی سهار، په نیمو شپو کي
په غاړه ږغ او په شپېلکو کي یا د ویرژلو په شپېلو کي
ټول ستا د یاد، نارې سوري دي دا ستا د میني نندارې دي!
بر فراز کوهای بلند، و در دشتها، در سحرگاهان و اواسط شبها از نالۀ نای و صفیر پرندگان و از صدای تولۀ ماتمزده گان ناله و فریادی بگوش می آید، که همه عبارت از یاد تست و اینهمه مناظریست از داستان عشق تو!
جنډی زرغون که په بیدیا دی د بربڼ خوا ته په خندا دی
ترنک چه خړ دی په ژړا دی دا ټول اغېز د مینی ستا دی
ټوله ښکلل دی ستا له لاسه اې د پاسوالو پاسه پاسه
اگر گل در راغ شگفته، یا در باغ خندانست، اگر دریای ترنک گل آلوده و خروشانست این همه آثاریست از مهر تو، همه زیبائی ها، نتیجۀ آرایش دست تست ای پادشاه و نگهدار پادشاهان و نگهدارندگان!
که لمر روښانه مخ ئې سپین دی یا د سپوږمیه تندۍ ورین دی
که غر دی ښکلی پرتمین دی لکه هنداره مخ د سین دی
ستا د ښکلا دا پلوشه ده دا ئې یو سپکه ننداره ده!
اگر آفتاب روشن و درخشان است، اگر جبین ماهتاب نورانی و قشنگ است، اگر کوه زیبا و پرشکوه است، اگر روی دریا مانند آئینۀ رخشان است، این همه تجلی جمال تست، و نمونۀ کوچکی است از جهان زیبائی و جمال تو!
دلته لوی غرونه زرغونېږي د ژوند وږمې پکښي چلېږي
بوراوي شا و خوا کړېږي سترگی لیدو ته ئې هېښېږي
لویه خاونده! ټوله ته یې! تل د نړۍ په ښکلېده یې
اینجا کوهای بلند سر سبز میگردد، نسیم حیات دران می وزد، پروانگان بهر سو در طوافند از دیدن این زیبائی ها چشم حیران می ماند، ای خدا بزرگ! همه توئی! که همواره دنیا را زیبا میسازی، و بهجت و جمال می بخشی!
خاونده! ښکلی ستا جمال دی ښکاره ئې لور په لور کمال دی
که ورځ، که شپه، که پېړۍ کال دی ستا د قدرت کمکی مثال دی
ستا د لورونو یو رڼا ده! دلته چه جوړه تماشا ده!
خدایا! جمالت زیبا است، کمال آن بهر سو نمایان است روز، شب، قرن، سال، این همه مثال کوچک قدرت تست روشنی مهرها و الطاف تست، که درینجا تماشاگۀ بشر است.
زړه مې دا ستا د مینې کور دی سوی د عشق په سوځند اور دی
رپ ئې و تا ته، ستا پر لور دئی بېله دې هېڅ دی ورک ئې پلور دی
ستا د جمال په لیدو ښاد دی که نه وی دغه، نور برباد دی
دلم قرارگاه عشق تست، به آتش سوزان محبت سوخته، برای تو، و بسوی تو می طپد و بدون آن دیگر بهائی ندارد، از دیدار جمال تو شادمان است.
په غرو کي ستا د عشق شپېلکی دی د دې نړۍ په عشق سمی دی
که غټ که ووړ، که پنډ، نری دی ستا د جمال ځری هر شی دی
چه پر دنیا مي سترگي پرې سوې ستا د جمال په نندارې سوې
از کوهها صفیر عشق تو بگوش میرسد، بهبود دنیا هم از برکت عشق است، کلان، خورد، ضخیم و باریک، هر چیز قاصد جمال و زیبائی تست، چون چشمی بدنیا کشودم به تماشای جمالت مشغولم.
نه هسک نه مځکه وه تورتم ؤ تیاره خپره وه، ټول عدم ؤ
نه دا ابلیس نه ئې آدم ؤ ستا د جمال سوچه پرتم ؤ
چه سو ښکاره ښکلې دنیا سوه د پنځ پر لوری ئې رڼا سوه
نه آسمان بود و نه زمین، تاریکی مطلقی بود، دنیا را ظلمت فرا گرفته، نه این ابلیس بود و نه آدم بلکه عدم محض بود. چون شکوه و جلال خالص جمال تو آشکارا گردید دنیا را زیبائی داد، و تجلی آن بر مخلوق تافت.
زه چه څرگند پر دې دنیا سوم د ښکلی مخ په تماشا سوم
ستا پر جمال باندې شیدا سوم له خپلي سټي را جلا سوم
په ژړا ژاړم، چه بیلتون دی یمه پردېسی بل مې تون دی
منهم چون بدنیا آمدم به تماشای طلعت زیبا مشغول گشتم، فریفتۀ جمال تو شدم، از مبدأ و وطن اصلی خود دور افتادم، بنا بران میگریم و می نالم، در دنیای فراق مسافر و غریبم، قرار گاه من دیگر است.
وگړیو ولی ”متي“ ژاړي؟ سورې ئې اوری غاړي غاړي
څه غواړي، څه وائي، څه باړي خپل تون او کور و کلی غواړي
چوڼئ چه بېل سي، نیمه خوا سي تل ئې د بڼ په لور ژړا سي!
ای مردم! میدانید متی چرا میگرید، که فریاد و فغانش کران تا کران شنیده می شود چه میخواهد؟ چه میگوید؟ چه آرزو دارد؟ وطن و ماوای خود را میخواهد، زیرا بلبل چون از گلستان دور افتد نامراد میگردد، و همواره بیاد آن میگرید.
این بود نمونه های دلچسبی از اشعار کتاب که قرائت و ترجمه کردم، چون وقت کوتاه است و اجازه تطویل کلام نمی دهد، بنا بران مضامین بقیت کتاب را مختصراً عرض میکنم:
علاوه بر شعرائی که از آنها بحث کردم، در خزانه اول ذکر شعرای ذیل با نمونه های کلام شان ضبط شده:
بابا هوتک متولد ٦٦١ﮬ و متوفی ٧٤٠ﮬ، یکترانه حماسی وی که در جنگ مغول سروده ضبط شده.
شیخ ملکیار بن هوتک یک ترانه بوزن ملی دارای احساسات گرم عشقی.
شیخ بستان بړیڅ که در حدود ٩٩٨ میزیسته و یک شعر وی به لحن ملی ثبت شده.
شیخ عیسی در دحدود ٩٠٠ﮬ.
سلطان بهلول لودی متوفی ٨٩٤ﮬ.
خلیل نیازی معاصر سلطان بهلول.
خوشحال خان خټک مشهور.
زرغون خان نورزائی فراه متوفی ٩٢١ﮬ یک ساقی نامه بسیار بدیع و فصیح وی ضبط شده.
دوست محمد کاکړ در حدود ٩٠٠ﮬ.
عبدالرحمن بابا متولد ١٠٤٢ﮬ.
شیخ محمد صالح در حدود ١٠٠٠ﮬ.
علی سرور که پیش از سال هزارم هجری حیات داشت.
خزانۀ دوم
شرح حال شعرائی است که با مؤلف مرحوم معاصر بوده، و اغلب آنها را هم دیده و بملاقات شان رسیده است، که عبارت ازینها است:
ملا باز، شاه حسین هوتک پادشاه عصر، محمد یونس خان، محمد گل مسعود، عبدالقادر خان خټک، بهادر خان سپه سالار شاه حسین در قندهار، زعفران خان مدار المهام دربار شاه حسین، ملا محمد صدیق، ملا پیر محمد میاجی، شیخ الاسلام شاه محمود در اصفهان، بابو جان صدر دوران از مشاهیر رجال دربار هوتکی، ریدی خان مهمند ناظم محمود نامه یا شهنامۀ محمودی که شرح حال اقدامات مرحوم حاجی میرویس خان و فتوحات فرزندش شاه محمود را در ایران درین کتاب منظوم داشته، و یک حصۀ این کتاب که خیلی دلچسپ و شیرین است درین کتاب نقل شده.
اللهیار افریدی، محمد عادل بړیڅ، محمد طاهر جمړیانی، محمد ایاز، محمد عمر، محمد حافظ واعظ مشهور قندهار، نصر الدین خان از مشاهیر دربار شاه حسین، ملا نور محمد غلجی استاد دودمان شاهی هوتکی، حافظ عبداللطیف اڅکزی، سپه سالار معروف و فاتح بزرگ افغان در ایران، سیدال خان ناصر.
خزانۀ سوم
خزانۀ سوم کتاب مشتمل است بر شرح حال شاعرات پښتو که شش نفر از شاعره های زبان ملی را با نمونه های اشعار شان ذکر کرده:
١- نازو مادر حاجی میرویس خان هوتک دختر سلطان ملخی توخی که در عصر خود در حدود کلات تا غزنی حکمدار بود، و نازو دخترش زنی بود مرد صفت و دارای شجاعت و سخاوت، همت بلند، بادانش و شعر، که جاحی میروس خان مرحوم را در حجر عصمت خویش پرورانید، و به وی گفته بود: که پیش از تولدش جد بزرگوار بیټ نیکه را در خواب دید، و به پرورش صحیح و تربیۀ درست فرزندش از طرف آن جد بزرگ توصیه شد، نازو فرزند خود را گفت: که خداوند ترا برای کارهای بزرگ آفریده، و باید همت بلند داشته باشی تا خلق اللّٰه در خدمت تو آرام باشند و وقتیکه در ١١١٩ﮬ قاید مرحوم حاجی میرویس خان به آزادی وطن موفق آمد، و دست اجانب را کوتاه کرد، سجدۀ شکر بجای آورد، و گفت: کار بزرگی که مادرم بمن سپرده بود اکنون انجام دادم. نازو دارای دیوان شعر بود تا دو هزار بیت که مؤلف ما یکرباعی را از اشعار آن خانم نامور بر گزیده و در کتاب خویش ضبط و حفظ کرده:
سحرگه وه، د نرگس لېمه لانده څاڅکي څاڅکي ئې له سترگو څڅېده
ما ويل څه دي، کښلى گله ولي ژاړې؟ ده ويل ژوند مي دی يوه خوله خندېده
سحرگه چشم نرگس پرنم بود، و قطره قطره اشک ازان میچکید پرسیدمش: که ای گل قشنگ چرا میگریی:
بجوابم گفت: حیات من یکدهن خنده است.
٢- شاعرۀ دیگر حافظه حلیمه دختر پدر پښتو خوشحال خان خټک است که بقول مؤلف زنی بود عالمه و عابده و اشعار خوبی میگفت و یک غزل وی را خزانۀ ما نگهداشته.
٣- شاعره نیکبخته دختر شیخ اللّٰه داد مموزی، که بسال ٩٥٦ﮬ از بطن وی قطب دوران شیخ قاسم افغان که در هند شهرتی دارد زائید و این شاعرۀ مرحومه بسال ٩٦٩ﮬ کتاب ارشاد الفقراء را به پښتو منظوم کرد.
٤- زرغونه دختر ملا دین محمد کاکر که بوستان سعدی را بسال ٩٠٣ﮬ به پښتو ترجمه و منظوم کرد و حافظۀ خوبی بود.
٥- رابعه که در حدود ٩١٥ﮬ در قندهار حیات داشت.
٦- بی بی زینب، دختر قاید مرحوم حاجی میرویس خان، که زن عالمه و شاعره و صاحبه رأی و تدبیر بوده و بابرادرش شاه حسین هوتک در امور جهانداری کمک میکرد.
در نمونۀ اشعار وی، همان مرثیه بسیار بدیع و قیمت داری ضبط شده که شاعرۀ ما حین وصول خبر انتقال شاه محمود فاتح ایران سرود، و احساسات افغانی خود را دران مرثیه گنجانید. این مرثیه از امهات آثار ادبی پښتو است و بوزن ملی به لحن سوزانی سروده میشود.
برای اینکه احساسات شور انگیز ملی این خانم افغان خوبتر نموده شود بد نخواهد بود که چند بند مرثیه را با ترجمه آن تقدیم دارم:
ږغ سو چه ورور تېر له دنيا سونا قندهار واړه په ژړا سونا
زړه مي په وير کي مبتلا سونا چه شاه محمود له ما جلا سونا
ناله و فغان بر خاست که برادر از دنیا رفت قندهار همه کریانست چون شاه محمود از من جدا افتاد دلم بغم مبتلا شد.
دا روڼ جهان راته تور تم دي نا زړه د بيلتون په تيغ کړم دي نا
هوتک غمجن په دې ماتم دي نا د پاچهی تاج مو برهم دي نا
چه شاه محمود تېر له دنيا سونا قندهار واړه په ژړا سونا
جهان روشن در چشمم تاریک، و دلم به تیغ فراق افگار است، هوتک بدین ماتم غمگین و تاج شاهی ما سرنگون است چرا؟ که شاه محمود از دنیا رفت.
ځوان و ميړه د توري جنگ ونا ولاړ د کام په نام و ننگ ونا
دښمن له ده په وينو رنگ ونا پر ميدان شير ؤ، يا پلنگ ونا
افسوس چه مرگ د ده په خوا سونا قندهار واړه په ژړا سونا
جوان و مرد میدان و شمشیر بود، بر نام و ننگ قوم استوار، و دشمن از دست وی بخون آغشته بود، در میدان پیکار بشیر و پلنگ می ماند، افسوس که مرگ بوی رسید.
محموده! نه يوازي خور ژاړي پر مرگ دي ټوله کلى کور ژاړي
خپلوان لا څه، پاچا دي ورور ژاړي لښکر سپاه دي دي پلي سپور ژاړي
پښتون دي ټول په واويلا سونا قندهار واړه په ژړا سونا
ای محمود! بر مرگ تو تنها خواهرت نی، بلکه تمام دودمان میگرید، خویشاوندان و برادرت که پادشاه است، و لشکر از پیاده تا سوار گریه میکند. تمام پښتون بماتمت نشست.
اصفحان پاته تاج نسکور عالمه چه شاه محمود سو نن په گور عالمه
د پښتون لمر سو، تياره تور عالمه راته دښمن به کا پېغور عالمه
چه پاچا ولاړ پښتون گدا سونا قندهار واړه په ژړا سونا
اصفحان ماند، و تاج ما سرنگون گردید، چون شاه محمود به گورستان رفت، آفتاب عظمت پښتون تیره تر گشت، و اکنون دشمن بر ما طعن و تشنیع خواهد کرد، که پادشاه پښتون رفت، و پښتون بیچاره گردید.
اسمانه بيا دی څه ستم کا څرگند وشلاوه تا چه د پښتون وو پيوند
دښمن دی بيا زموږ په وير کا خورسند چه شاه محمود دی کا په قبر کي بند
پر کور مو وير شور و غوغا سونا قندهار واړه په ژړا سونا
ای فلک! باز چه ستم آغاز کردی، و پیوند پښتون را از هم کسیختی، چون شاه محمود را محبوس قبر کردی، دشمن را بماتم ما خورسند ساختی.
هوتکو! ژاړی محمود شاه څه سونا؟ پښتنو! ستاسي لوی سپاه څه سونا؟
له اصفحانه تر فراه څه سونا؟ پاچا چه ؤ، حشمت پناه څه سونا؟
د پښتنو پرتم فناء سونا قندهار واړه په ژړا سونا
ای هوتکها! بگرئید، محمود، و سپاه عظیم پښتون، و پادشاه حشمت پناه ما چه شد؟ از اصفحان تا فراه کشور مسخر ما چه شد؟ عظمت پښتون برباد رفت، و قندهار همی بگریست.
محموده! ځوان وې ولي ولاړې له ما! له تخت و تاجه ته پر څه سوې جلا؟
اصفحان ولي پاته سونا له تا سر دي را پورته کړه، چه څه کړي اعدا؟
دښمن ولاړ بيا شاو خوا سونا قندهار واړه په ژړا سونا
ای محمود! جوان بودی چرا از من دوری گزیدی، و تخت و تاج را پدرود گفتی، و اصفحان را بکه ماندی؟ باری سرت از خاک بردار، و نگاه کن که دشمنانت باز بپای ایستادند.
این بود برخی از نمونه های اشعار برجستۀ این کتاب که با ترجمۀ آن معروض افتاد، ناگفته نماند که علاوه بر سائر مزایای ادبی، این کتاب در قسمت موسیقی ملی هم مهم است زیرا عده زیادی از سرودهای ملی را که مختص موسیقی خالص ما است، محفوظ داشته، و اگر وقت مساعدت میکرد، درینجا برخی ازان بطور نمونه سروده میشد، ولی این کار بیک کنفرانس علیحده محتاج است.
حضار محترم! اشعار و سرودهای باستانی و نزدیکی که درین کتاب ضبط و اکنون نه نژاد جدید سپرده می شود، بر ما ثابت می سازد، که زبان ملی ما یکزبان تاریخی قومی و دارای ادبیات عالی و برجسته ایست، و این زبان یکزبان فرعی و پراکرت السنۀ ایرانی نیست. بلکه بدلایل قوی علمی و تاریخی مادر زبانهای دیگریست، که زمانه با آنها مساعدت کرده و پرورانده است.
و این زبان باوجودیکه قرنها فشار دیده، و به کوهپایه ها متواری گردیده، و از میدان تعامل مدتی دور رفته، باز هم بنیت و مزایای خود را محفوظ داشته، و دارای بهترین نمونۀ ادبیات است، که با زبانهای پرورش دیده همسری بلکه از آنها برتری هم میکند، و اثبات این مقصد هم محتاج کنفرانسی است، که ادبیات این زبان طرف مقایسه و مقابلۀ السنۀ دیگر قراد داده شود.
علی ای صورة این گونه گنجینه های پربها در زبان ما بسیار است و اکنون که این زبان از فشار تغلب این و آن میرهد، و نژاد جدید وطن خوشبختانه به آن دلچسپی و توجه پیدا میکند تمنای قوی است که از هر گوشه کشف و بر آورده گردد. و بر ذخایر ادبی آن بیفزاید.
تمناست جوانان و ارباب علم و ادب باین سو توجه فرمایند، و آثار گرانبهای ملی خود را کشف و نشر و زنده سازند.
عبدالحی ”حبیبی“
آریانا سال اول، شماره ٧ و ٨، ١٣٢٢ﮬ ش ص ١-١١ و ١-١٥.